محمود دولت آبادی درباره ی این رمان می گوید: «کلیدر، کتابی درباره ی عشق است؛ عشق میان زن و مرد، میان دوستان، عشق انسان به زمین و طبیعت، عشق میان انسان و حیوان.»
۱
نام کتاب: کلیدر
نویسنده: محمود دولت آبادی
نشر: فرهنگ معاصر
تعداد صفحات: ۳۰۰۰
تعداد کلمات: ۹۵۰ هزار
۲
طولانی ترین رمان فارسی
کتابی محبوب و شناخته شده
بلندترین اثر دولت آبادی. هو برای نوشتن این رمان ۱۵ سال از عمر خود را صرف کرده است
دومین رمان بلند جهان
اولین رمان بلند جهان «در جستجوی زمان از دست رفته»
این روزها دارم لذت خواندنش را تجربه میکنم و از قلم توانای محمود دولت آبادی در حیرتم
این رمان بر اساس داستان واقعی شخصیتی به نام گل محمد نوشته شده. ولی رمان کلیدر کاملا بر اساس زندگینامۀ واقعی گل محمد نیست. دولت آبادی در این رمان واقعیت زندگی گل محمد را با خیالات خود در هم آمیخته و نهایتاً آنچه به وجود آمده رمان بی بدیل کلیدر است.
محمود دولت آبادی از اهالی همان منطقه است. دوران کودکی اش را در همانجا گذرانده. به همین دلیل کتاب حاوی توصیفات غنی، دقیق و زیبایی از زندگی رعیت ها و دهقانان آن زمان است
گل محمد کَلمیشی قهرمان داستان، قهرمان دوران کودکی دولت آبادی نیز است.
محمود دولت آبادی از برجسته ترین نویسندگان ایران که نقش عمده ایی در شکل گیری ادبیات معاصر ایران داشته است. او در این کتاب از رنج و بدبختی مردم، قیام مردم، مبارزات اجتماعی و فاصله ی طبقاتی می نویسد.
برش هایی از کتاب
- بله، قدیر! … زیاد یافت می شود. بسیار! زن در این دنیا بسیار یافت می شود. اما … عشق … عشق کم یافت می شود. اصلاً یافت نمی شود، عشق. خیلی خنده دار است، خیلی هم گریه دارد! عشق، یا هست یا نیست؛ قدیر. اگر نیست که نیست. اما اگر هست، اگر باشد، اگر یافت شود در تو، آن وقت دیگر تو نیستی! این هم گریه دارد و هم خنده! تو نیستی، وقتی که عشق نیست. تو نیستی وقتی که عشق هست! … تو ملتفت حرفم می شوی؟ … چه می دانم؛ چه می دانم؟ چه می گویم؟ چه می دانم چه می گویم؟ عشق! عشق … آمد و برد! می آید و می برد. هی … هی … هستی و نیستی! نیستی و هستی. گمان … گمان
- شاید شما تعجب کنی ارباب از حرف من، ارباب؛ اما به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ میگویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ میگویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون آدم وقتی هم که تنها میشود، تنهاییاش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بود. حق هم دارند که دروغ بگویند. ارباب، چون که حقیقت آدم را دیوانه میکند.
- افتادن، هیچ شکوهی ندارد، آنگاه که جانی از زیر ضربهها به در بردی، تازه هراس آغاز میشود. جویده شدهای، جای جای زخم بیم در تو بافته میشود. احساس اینکه نتوانی برخیزی! احساس دهشتناک. اگر نتوانی برخیزی؟! بیم فردا. این تو را میکُشد. با این همه بر میخیزی. نیمه خیز میشوی و بر میخیزی. اما همان دم که در برخاستی ترس این داری که نتوانی بایستی. به دشواری میایستی، اما براه افتادن دشواری تازه ایست. یک گام و دو گام. پاها، پاهای تو نیستند. میلرزند. ناچار و نومید قدم بر میداری. در تو ستونی فرو ریخته است…
- سنگ تاب میآورد. نعرهی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی، سرشت آن است، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم؟ تپش و جنبش را دمی او را وا نمیگذارد. چیزی، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگیاش را برای همیشه نمیتواند پنهان دارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد. با اینکه آرام، آرامتر، قطره قطره، دلمایه خود را واپس میدهد. به اشکی، به کلامی، یا به فریادی، به تیغه خنجری، به ارژنی یا به شلیکی…