چراغ ها را من خاموش می کنم

صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ در فلزی حیاط و صدای دویدن روی راه باریکه ی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود.
درِ خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم «روپوش درآوردن، دست و رو شستن، کیف پرت نمی کنیم وسط راهرو.» جعبه ی دستمال کاغذی را سُراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورم که دیدم چهار نفر دمِ درِ آشپزخانه ایستاده اند. گفتم «سلام. نگفته بودید مهمان دارید. تا روپوش عوض کنید، عصرانه ی دوستتان هم حاضر شده.» خدا را شکر کردم فقط یک مهمان آورده اند و به دخترکی نگاه کردم که بین آرسینه و آرمینه این پا و آن پا می شد. از دوقلوها بلندقدتر بود و وسط دو صورت سرخ و سفید و گوشتالو، رنگ پریده و لاغر به نظر می آمد. آرمن چند قدم عقب تر ایستاده بود. آدامس می جوید و به موهای بلند دخترک نگاه می کرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون و سه دگمه ی بالا باز بود. لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهاذم را گذاشتم روی میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه.
آرمینه نُک پا بلند شد و دست گذاشت روی شانه ی دخترک. «با امیلی توی اتوبوس آشنا شدیم.»

«کتاب با متن بالا شروع می شود»

 

 

۱

چراغ ها را من خاموش می کنم
نویسنده: زویا پیرزاد
نشر: مرکز
تعداد صفحات: ۲۹۶
داستانی ایرانی
برای کسانی که به تازگی کتاب خوانی را شروع کرده اند این کتاب انتخابی خوبی است
نخستین بار در سال ۱۳۸۰ منتشر شد و به دلیل استقبال بی سابقه از آن تاکنون صدها بار تجدید چاپ شده
عنوان کتاب «چراغ ها را من خاموش می کنم» دو بار در متن کتاب به کار رفته است.
نثری ساده، روان و گویا دارد.
زویا پیرزاد زنانه و از دنیای زنان می نویسد.

 

۲

زمان: دهه ی ۴۰ شمسی. مکان: آبادان؛ شهر همیشه گرم جنوب ایران.
در خانواده ای ارمنی مادر سی و چند ساله با همسر و سه فرزند سعی دارد همسر و مادری نمونه باشد و هست تا همسایه های جدید از راه می رسند و …
«متنی که پشت جلد کتاب نوشته شده»

 

۳

برش هایی از کتاب

• نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن … آدم ها عقیده ات را که می پرسند نظرت را نمی خواهند؛ می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی … بحث کردن با آدم ها بی فایده است.

• آرمن نگاه به سقف پرسید: «تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟» هول شدم. سوال ناگهانی، رفتار پیش بینی نشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش اماده نکرده بودم، دستپاچه ام می کرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پا شدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشته ام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادله ی روی تخته سیاه را حل کنم. نگاه های همکلاسی ها را پشت سرم حس می کردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را می دیدم که بی حوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم به شدت توی دلم می زد. می گفتم خدایا کمکم کن این لحظه ها را زود بگذرانم … چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم : «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمی اومد».

• دلم نمیخواست برگردم خانه. دلم میخواست راه بروم و فکر کنم. یا شاید راه بروم و فکر نکنم!

• آدم ها آن قدر زود عوض می شوند که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها و دشمنی ها فاصله افتاده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تهران در بعد از ظهر

دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم … . یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم،

ادامه مطلب »

شوهر آهو خانم

شوهر آهو خانم را وقتی خواندم که کنکور ارشدم را داده و منتظر نتایج بودم. همزمان با خواندن این کتاب فیلم شهرزاد فصل اول را

ادامه مطلب »

کافه پیانو

کتابی از فرهاد جعفری که انتشارت چشمه آن را منتشر کرده. اولین نوشتۀ فرهاد جعفری اولین بار در سال ۸۶ منتشر شد و تا تابستان

ادامه مطلب »

این کتاب را ممنوع کنید

این کتاب را ممنوع کنید نویسنده: آلن گرتز مترجم: سارا عاشوری نشر: پرتقال تعداد صفحات: داستانی نوجوانانه دربارۀ کتاب و اهمیت آن در تعلیم و

ادامه مطلب »

بچه های امروز معرکه اند

بچه های امروز معرکه اند نویسنده: عزیز نسین مترجم: داود وفایی نشر: مرکز تعداد صفحات: ۲۰۰ نامه نگاری های دو دوست و همکلاسی به نام

ادامه مطلب »

بیگانه

بیگانه نویسنده: آلبر کامو مترجم: لیلی گلستان نشر: مرکز تعداد صفحات: ۱۷۶ اولین رمان کلاسیک بعد از جنگ و اولین اثر کامو یکی از مهمترین

ادامه مطلب »