بیگ محمد لبخندی به لب گفت:
– من نمی دانم؛ نمی دانم! اما خودم زیاد اهل قناعت دنیا نیستم، نه! مرد باید بتواند هر جوری شده شکم خود را سیر کند. من هر وقت ببینم که زندگانی دارد تنگم را می کشد، تنگ و افسار پاره می کنم و سر می گذارم به یک طرفی و می روم تا رزق خودم را پیدا کنم. که آینه، خان عمو! همین شد که رفتم به گدگی درِ خانۀ تلخ آبادی دیگر. گاهی وقت ها این زندگانی به آدمی تلخ می شود، ستار خان. تو تا به حال گرفتار سختی هایش شده ای؟
ستار به نیمرخ کبود شده از باد و آفتابِ بیگ محمد نگاه کرد و گفت:
-نه؛ نه زیاد!
بیگ محمد، همچنان خیره در غروب، گفت:
– یکّه یالغوزی، لابد؟ ها؟ این را می دانم! تا به حال … عاشق نباید شده باشی، ها؟
– نه! وصفش را فقط شنیده ام.
– چی شنیده ای؟
– شنیده ام سخت است، سخت و … بعضاً شیرین.
– بیگ محمد ناگهان عنان کشید و نگاه پر از سادگی خود را به ستا دوخت و پرسید: این را از کی شنیده ای؟
ستار به او لبخند زد و گفت:
– عاشق زیاد دیده ام، آخر!
بیگ محمد، سربرگردانید و با خود انگار، گویه کرد:
– بد کردم؛ بد کردم! خبط و بی جا؛ خبط و بی جا …
متن بالا از کتاب کلیدر محمود دولت آبادی است. اینجا نوشتم تا لذت خواندنش را با شما شریک شوم.
گدگی: نوکری، پیشخدمتی، پادویی
یکه یالغوز: یکه یالقوز؛ آدم تنها و مجردی که بی کس و کار باشد




آخرین نظرات: