«بذار برات بگم مریض خونه چه جور جائیه. مریض خونه همینه که هس، بعضیها خیال میکنن مریض خونه جائیه که مریضا میرن اونجا میمیرن و یا خوب میشن. اما واسه ماها، مریض خونه جای خوبیه. یعنی یه باغه، یه باغ گنده، پر درخت و پرگل، ساختمان بغل ساختمان، اتاقها پرآدم که همه روی تختها دراز کشیدهن و وول میخورن، حالا چه مرگشونه، به من و تو ربطی ندارد».
1
نام کتاب: آشغالدونی
نویسنده: غلامحسین ساعدی
انتشارات: نگاه
تعداد صفحات: 103
موضوع: داستان ایرانی
2
• داستان ماجرای پسری شهرستانی، ساده، فقیر و خانه به دوش است که با پدرش در شهر گدایی می کنند. به طور اتفاقی با دلالی خون فروش آشنا می شوند. از طریق دلال به بیمارستانی معرفی و وارد می شوند. ورود به بیمارستان آغاز مرحلۀ جدیدی از زندگی پسر است و … .
• از دیدگاه اول شخص روایت می شود.
• داریوش مهرجویی بر اساس این داستان فیلمی به نام دایره مینا را در سال 1353ساخته است
• اثری جتماعی- انتقاد از مسائل جامعه ایرانی در آن زمان
• نام مستعار غلامحسین ساعدی: گوهرمراد
• پر کارترین نمایشنامه نویسان زمان خود
• آثار ساعدی را میتوان تحلیلی روانشناسانه از وضعیت جامعه زمان او دانست
• شخصیت های اصلی داستان آشغالدونی افرادی فقیر هستند که با نگرانی از آینده و اضطراب محیطی دست و پنجه نرم می کنند.
3
برش هایی از کتاب
• عصری بابام حالش خوب نبود، پای دیوار دراز کشیده بود و بریده بریده نفس می کشید. بعد چند بار بالا آوردن، رنگش برگشته، زرد شده بود، پای چشم هاش باد کرده بود، پلک هاش می لرزید و دست هاش بی خودی تکان می خورد. من نشسته بودم کنار جدول خیابان اوقاتم تلخ بود، حوصله نداشتم، منتظر بودم بابام خواب بره، بلند شم و سری به خیابان روبروئی بزنم که پر دار و درخت بود و رفت و آمد زیادی داشت. که صدای زهرا رو شنیدم. پشت نرده ها ایستاده بود و با نیش باز منو می پایید. بلند شدم و جلو رفتم. با صدای لوسی پرسید: «چه کار می کردی؟» گفتم: «هیچ کار». دست منو گرفت تو مشتش و گفت: «حوصله ت سر رفته؟». جواب ندادم دستمو عقب کشیدم. دوربرشو نگاه کرد و گفت: «می خوای بیای تو، مریضخونه رو تماشا کنی؟ گفتم: «آره که می خوام».
• کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه های غروب، درختها و گوشه و کنارهای خالی را پر می کرد. رفت و آمد مردم و ماشین ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم» و من گفتم: «من که دیگه برنمی گردم». بابام با التماس گفت: «تو چه ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟» و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دستهایش را به پشت زده بود و تسمهای را به جای تسبیح لای انگشتهاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش». بابام پرسید: «کیه؟»گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده» .